مهمانِ خانه مردی شدهایم که مردانگی را خیلی زود تجربه کرده است. زمانیکه نوجوانی شاغل بود و بهخاطر دفاع از کشورش و توجهبه علاقه قلبی مادرش که دوست داشت فرزندانش جزو سربازان غیور کشور باشند، راهی گیلان غرب شد و برای نخستینبار چهارماه با برادرش مقابل دشمن ایستاد.
بعداز آن چهارماه، وارد عملیات بزرگ فتحالمبین شد و قبلاز شروع حمله اصلی ایران به قلب دشمن، به اسارت عراقیها درآمد.
احمدصادقزاده یزدی سال ۶۱ به اسارت عراقیها درمیآید و بیشاز هشت سال از بهترین سالهای عمرش را که سالهای بعداز پایان جنگ ایران و عراق را هم شامل میشود، در اردوگاههای این کشور به سرمیبرد؛ سالهایی که به قول این آزاده با بدترین، فجیعترین و وحشتناکترین تجربهها همراه بود.
دوری از وطن و خانواده و عزیزان و شکنجههای روحی و جسمیِ بیرحمانه عراقیها از یک طرف و غم ازدستدادن مادر در زمان اسارت، خاطراتی است که هیچگاه از ذهن این شهروند محله هفدهشهریور پاک نخواهد شد.
چهارماه در گیلان غرب بودم تا اینکه ازآنجا برگشتم و با برادرم به خوزستان رفتم. خوزستان، محل جدایی ما از هم بود؛ جداییای که تا پایان سالهای اسارت به طول انجامید. سال ۶۱ در شب عید نوروز عملیات بزرگی در پیش داشتیم.
در «دشت عباس» من بودم و یکی از سربازان گروهان نفوذی که قرار بود قبلاز شروع عملیات به داخل سنگرهای عراقیها نفوذ کنیم. ۱۰ گروهان بودیم که هرکدام صدطعمه داشت. گروهانها میخواستند خط مقدم را بشکنند و حمله کنند. هر گروه شبانه مسیرهای نفوذی را پیدا میکرد و از قسمتهای کور به جبهه عراقیها وارد میشد.
کار پیش میرفت که با روشنشدن هوا، عراقیها متوجه نفوذ ایرانیها شدند و از هم برآشفتند. ۵۰ تانک روی سَر ما خراب شدند. چهارساعت درگیری داشتیم و از گروهانی که من جزو آن بودم ۹۱ نفر شهید شدند. ما امکاناتی نداشتیم و فقط با کلاشینکف و تیربار درمقابل تانکهای عراقیها مقاومت میکردیم.
جبهه مقابل ما پیادهنظام نداشت و سربازان ما در محاصره و درحال مقاومت شهید میشدند. بااینحال عراقیها ترسو و ساعتها گرفتار ما بودند. آنها هول شده بودند. این در چهرههایشان مشخص بود.
یکی از همرزمان ما که عربزبان بود و صحبتهای فرمانده عراقیها را برایمان ترجمه میکرد، میگفت که فرمانده به سربازانش گفته بود اینها ۹ نفر هستند و شما با ۵۰ تانک، چند ساعت است که گرفتارشان شدهاید! همین موضوع، فرمانده عراقیها را حسابی عصبانی کرده بود و با قنداقه تفنگ به سروصورت سربازهایش میزد و میگفت بیعرضه هستند.
من چهارمین فردی بودم که اسیر شدم و دستهایم را با سیم برق بستند. دوستی داشتم به نام محمدحسن بیات که نیشابوری بود. او هم جزو ما ۹ نفر بود. همانطورکه یکییکی ما را پیدا میکردند، دیدم دستهای محمدحسن را با سیم برق بستند و دو سرباز عراقی در سمت چپ و راستش، او را از دور میآورند.
در همان موقع چشمم به دست محمدحسن افتاد که در جیبش برد و نارنجکی درآورد و به سمت تانکها پرتاب کرد. خوشبختانه نارنجک داخل هیچکدام از تانکها نیفتاد ولی عراقیها را عصبانی کرد.
میگویم خوشبختانه، به این دلیل که اگر نارنجک، تانک نزدیک خودش را منفجر میکرد، جمعیت زیادی کشته میشدند و عراقیها همانجا ما ۹ نفر را شهید میکردند. آنها وقتی میدیدند یک اسیر در خاک عراقیها اینقدر جرئت و جسارت دارد عصبانی میشدند.
بعداز منفجرشدن نارنجک، عراقیهای عصبانی کاری نکردند و فقط با قنداق تفنگ دوستم را زدند. اسیر شدیم و در همان حین که ما را میبردند، حمله اصلی ایران علیه عراق شروع شد. ما را سوار نفربَر کردند و بردند.
بعداز اینکه ایران با نفوذ در مرز عراق، در نیروهای عراقی بههمریختگی ایجاد کرد؛ مرحله اصلی عملیات فتحالمبین شروع شد. در این عملیات، یکی از حملههای موفق ایران علیه عراق رقم خورد. البته متاسفانه سربازان زیادی هم از دست رفتند؛ بهطوریکه بهجز ۱۰ گروهان نفوذی، جمعیت زیادی هم در حمله اصلی شهید شدند.
۴۰۰ نفر را در اتاقی چهلمتری جا دادند! ابتدا با چوب و میلگرد از ما پذیرایی کردند
من جزو یکی از گروهانهای نفوذی بودم که درگیریمان با عراقیها در دشتعباس شروع شد و همانجا هم اسیر شده بودم. ما ۹ نفر بودیم که از کل جمعیت ۱۰۰ نفری گروهان نفوذی زنده مانده و اسیر شده بودیم. ولی کل اسرای ایرانی از عملیات فتحالمبین ۴۰۰ نفر بودند. عراقیها ما را به خط مقدم دوم در شهر مندلی بغداد بردند.
۴۰۰ نفر را در اتاقی چهلمتری جا دادند! ابتدا با چوب و میلگرد از ما پذیرایی کردند و پلاکهایمان را که به مسخره به آن میگفتند «مفتاحالجنه» با خشونت از گردنمان کشیدند و ما را مثل مدادرنگی کنار هم چیدند. دو روز در آن اتاق بودیم.
من سالم بودم ولی در بین ما مجروحان بسیاری هم بود؛ کسانی که دستشان شکسته یا پایشان قطع شده بود. حتی بدتر از اینها، سربازانی که تیر خورده بودند؛ یکی در قلبش، یکی در شکمش و...
محیطی که ما را حبس کرده بودند، آنقدر کوچک و تنگ بود که اگر مجروحی از حال میرفت و زانوهایش خم میشد، دیگر نمیتوانست بلند شود و بایستد. عراقیها هر یک ساعت، تعدادی از ما را بیرون میبردند و کتک میزدند. این برای ما بهتر از ماندن در آن محیط خفهکننده بود؛ طوریکه اسرا برای اینکه بیرون بروند و کتک بخورند، از هم سبقت میگرفتند!
۴۸ ساعت ایستاده و کتکخورده آنجا بودیم که کل جمعیت را سوار اتوبوس کردند و درحالیکه شیشهها کاملا بالا بود، در خیابانهای بغداد گرداندندمان. مردم بغداد هم با گوجهفرنگی و تخممرغ به شیشههای اتوبوسها میزدند و از اینکه ایرانیها به اسارت درآمده بودند، پایکوبی میکردند.
از ساعت۸ صبح تا ۶ بعدازظهر، ما را در همه خیابانهای اصلی بغداد گرداندند و بعد به سولهای که همه در و پنجره هایش را با آجر پوشانده بودند و هیچ نوری آنجا نبود، منتقل کردند. بدترین زمستان عمرم را همانجا تجربه کردم.
داخل سوله خیلی کثیف بود و فقط شیر آبی داشت که بهاندازه نخی از آن آب میآمد. یک هفته آنجا محبوسمان کردند و حتی برای اجابتمزاج هم اجازه خروج از سوله را نداشتیم. ۴۰۰ اسیرِ سالم و مجروح در هر شرایطی که بودند، باید در همان محیط نفس میکشیدند و زنده میماندند.
آن یک هفته، غذایمان نانهایی مشابه نان ساندویچی بود که از در کوچکی روی زمینِ پر از کثافت میانداختند و اسرا مجبور بودند همان نانها را بخورند. فجیعترین زمانی که در اسارت تحمل کردیم، همان یک هفتهای بود که نانها را روی کثافتها میانداختند و کاری از دست ما برنمیآمد.
در همان مدت، سهچهار اسیر، شهید شدند و ما برای زندهماندن مجروحان کاری نمیتوانستیم بکنیم. فقط لباسهایمان را پاره میکردیم و دستوپای مجروحها را میبستیم تا مانعاز خونریزی آنها شویم. بعد از آن یک هفته، ما را به پادگان شهر الانبار که اکنون دست داعشیهاست، منتقل کردند.
یکی از شیرینیهای آنجا، بودن درکنار مرحوم سیدعلیاکبر ابوترابیفرد بود. سهماه با ایشان آنجا بودیم تا اینکه تعدادی را از آنجا به اردوگاه موصل منتقل کردند.
چهار اردوگاه به فاصله دوسهکیلومتری از هم بودند که موصل یک، دو، سه و چهار نام داشتند. از کل جمعیت اسرای سال ۶۱ که من هم جزو آنها بودم و اسرای سالهای قبل ۷۰۰، ۸۰۰ اسیر را به موصل یک بردند. آنجا عراقیها کاری با ما نداشتند و فقط اجازه ورود و خروج به ما نمیدادند.
وارد اردوگاه موصل یک شدیم. فضای میدانگاهی پنجهکتاریای بود که ۱۰ آسایشگاه در سمت چپ و ۱۰ آسایشگاه در سمت راست آن بود. به محض ورود ما، اسرای آسایشگاههای سمت راست، از پشت درهای بسته بلند شدند و با سروصدای زیاد خوشامد گفتند و صلوات فرستادند ولی سمت چپ کاملا ساکت بودند، طوریکه فکر کردیم آن طرف خالی از اسیر است.
عراقیها، ما اسرای تازهوارد را که از الانبار منتقل کرده بودند پنجتاپنجتا جدا میکردند و میشمردند. مرحوم ابوترابی هم با ما بود. برایش جالب بود که اسرای آن طرف سکوت کردهاند. علت را از عراقیها که پرسید، گفتند: اینها در اعتصاب هستند. پرسید: چرا؟ گفتند: ما از آنها خواستیم بلوک سیمانی بسازند ولی آنها ممانعت میکنند.
به همین دلیل آنها را زندانی کردیم. همانجا حاجآقاابوترابی رفت با جمعیت اعتصابکننده صحبت کرد و علت را از خودشان پرسید. آنها هم گفته بودند: ما تشخیص دادیم که عراقیها از این بلوکهای سیمانی در جبهه استفاده میکنند.
تقریبا بین اسرا دودستگی ایجاد شده بود؛ عدهای میگفتند بلوک نمیسازیم و عدهای بلوک میساختند. حاجآقا با اسرا صحبت کرد و به آنها اطمینان داد که از بلوکهای سیمانی استفادهای نمیشود و حتی بعداز مدتی، عراقیها دست از این اجبارشان برمیدارند. اتفاقا همینطور هم شد و بعداز یک هفته، کار متوقف شد؛ آنها فقط میخواستند غرور اسرا را خرد کنند.
این حرف حاجآقاابوترابی یادم است که گفت ما درمقابل عراقیها مثل پارچه قرمز هستیم درمقابل گاو. هرچه حساسیت بیشتری نشان دهیم، آنها اوضاع را بدتر میکنند. اینطور شد که عدهای از اسرا هم آزاد شدند و بعداز یک هفته، مرحوم ابوترابی بلوکههای سیمانی انبارشده در پشت ساختمان را به آنها نشان داد و خاطرشان را جمع کرد.
سال ۶۴ بود که عراقیها گفتند تعدادی اسیر جدید گرفتهایم و برای اینکه آنها را اینجا بیاوریم، میخواهیم شما را به جایی در نزدیک بغداد منتقل کنیم. برای همین ما را شبانه به موصل ۲ بردند.
جمعیت ما بیشتر از ۱۰ اتوبوس بود. سردر اردوگاه پروژکتورهای بزرگی نصب کرده بودند، طوریکه کل بیابان با نور آن پروژکتورها روشن شده بود ولی برقهای اردوگاه را خاموش کرده بودند؛ یعنی ما از نور زیاد به تاریکی وارد میشدیم.
داخل اردوگاه، تونل وحشتی درست کرده و حدود ۵۰ عراقی با فاصله یکمتر از هم ایستاده بودند و در دست هر کدامشان، وسایلی مثل کابل برق که سرش لخت بود، آهن، لوله آب، نبشیهای سه درسه و چوب بود. بهمحضآنکه ما وارد میشدیم، ابتدا با یکی از این وسایل به پشت پاهایمان میزدند.
در آن تونل همهجور مجروحیت برای اسرا پیش آمد؛ دست و پا و سر شکست. حتی چشم دو تا از دوستانم درآمد! شب وحشتناکی بود ولی جالب این بود که بعداز تونل وحشت، عدهای پزشک نشسته بودند و دست و پای مجروحان را آتل میبستند و به آنها رسیدگی پزشکی میکردند.
فردای آن روزِ سخت، فرمانده عراقیها آمد و از ما معذرتخواهی کرد و گفت ما فکر کردیم شما اسرای جدیدی هستید که بهتازگی حمله کردهاید ولی دروغ میگفت و این یکی از شگردهای آنها بود.
زمانی که در جبهه دشمن گرفتار شده بودم، یک عراقی را هم اسیر کرده بودم! کمتر از ۱۷ سال داشتم و آن عراقی حدود چهلساله بود و سهبرابر من هیکل داشت. بااینحال آنقدر میترسید که دائم به صدام فحش میداد و لعنتش میکرد. دوستانم مقابل چشمانم شهید میشدند و مانده بودم چه کنم.
فکر کردم و با خودم گفتم یک تیر به سرباز عراقی میزنم و یک تیر به خودم. در همین حین عراقیها متوجه حضور من در یکی از سنگرهای خودشان شدند. یک گلوله به سنگری که ما دو نفر در آن بودیم زدند و سقف سنگر که شکل گنبد بود، فروریخت.
با اسیر عراقی به گوشه سنگر رفتم و اسلحه کلاش را روی شقیقهاش گذاشتم و گفتم اگر کوچکترین تکانی بخوری، کشته میشوی. با شنیدن این حرف من، قرآن را از جیبش درآورد و گفت انا مسلم، انت مسلم...
قصد کشتن او را نداشتم و فقط میخواستم ساکتش کنم. دیر یا زود عراقیها من را میدیدند و این اتفاق هم افتاد. عراقیها متوجه حضور من شدند و با شورش، سربازشان را آزاد کردند. آن سرباز هم بهخاطر فحشهایی که به صدام داده بود، ترسید که من از حرفهایش چیزی به عراقیها بگویم و خیلی سریع از آنجا دور شد.
زمانی که مرحوم ابوترابی با ما در الانبار بود، هروقت میخواست خود را به عراقیها معرفی کند، میگفت شاگرد بزاز است؛ برای همین هنوز کسی ایشان را نمیشناخت. اما یکی از عراقیها که ایرانیالاصل بود و زمان شاه از ایران آمده بود، در ارتش عراق خدمت میکرد و حاجآقا ابوترابی را دیده بود، در الانبار ایشان را شناخت و لو رفت.
آن اوایل خیلی او را اذیت میکردند. حتی دوسال در سلول زندانی بود و سرش را با دریل سوراخ کردند. بااینحال شخصیت ایشان آنقدر ویژه بود که فرمانده عراقیها و سربازانش جلوی او پا میکوبیدند. من حدود ششسال از دوران اسارت را با مرحوم ابوترابی بودم.
یادم است یک شب که خیلی دیروقت بود، سرهنگ عراقی به آسایشگاه ما آمد و مرحوم ابوترابی را با خودش برد. همه ما نگران شدیم و تا صبح برای سلامتی ایشان دعا میکردیم. صبح که شد، دیدیم حاجآقا با یک جعبه خرما برگشت. ساعت آزادباش که اعلام شد، پیش ایشان رفتیم و پرسیدیم کجا بودید؟ ما خیلی نگرانتان بودیم.
حاجآقا گفت: مهمان معاون صدام بودم. باور نکردیم و خواستیم که حقیقت را بگوید که توضیح داد او را به خانه معاون صدام که رئیس کل اسرای عراق بود، برده بودند تا بین او و همسرش وساطت کند و با هم آشتی کنند!
حاجآقاابوترابی طوری با عراقیها برخورد میکرد که انگار ۱۰ سال پیشتراسیر شده بود؛ حتی خاطرم هست وقتی سرباز عراقی، او را شکنجه میکرد و شلاق از دستش افتاد، خودش شلاق را برداشت و به دست آن سرباز داد!
سال ۶۲ مادرم در سیونهسالگی تصادف و فوت کرد. این خبر را خانوادهام ازطریق نامه به یکی از اسرا دادند که هرطور صلاح میداند به من بگوید. اما او موضوع را چندسال بعد و ظهر عاشورا به من گفت.
دوستم ابتدا گفت میخواهد درباره موضوعی با من مشورت کند و بعد کمکم صحبت را بهسمتی برد که متوجه خبر فوت مادرم شدم. آن روز سختترین روز اسارتم بود. احساس میکردم دیوارهای اردوگاه به استخوانهای بدنم فشار میآورند. آنچه التیامی برای دردم شد، تعزیه اسرا در آسایشگاه بود که دو روز برگزار کردند.
سال۶۲ مادرم فوت کرد. این خبر را خانوادهام ازطریق نامه به یکی از اسرا دادند اما او موضوع را چندسال بعد به من گفت
شاید بتوان گفت که سختیهای زندگی برای من از قبلاز اسارت شروع شد؛ از ششسالگی که پدرم را از دست دادم و مجبور شدم از کلاس پنجم، مدرسه را رها کنم و برای کسب درآمد به مغازه نجاری بروم ولی پشتکارم خوب بود و در شانزدهسالگی برای خودم مغازه نجاری باز کردم.
با اینکه اوضاع مالی خوبی نداشتیم و کار، اولویت نخست برایمان محسوب میشد، مادرم خیلی دوست داشت به جبهه بروم. برای همین همان شانزدهسالگی در بسیج ثبتنام کردم و از انتهای خیابان نخریسی راهی گیلان غرب شدم.
شرایط گیلان غرب هم کمتر از اسارت نبود؛ ما آنجا با مشکل کمآبی روبهرو بودیم و حتی برای نظافت و وضو آب نداشتیم. بیشتر سربازان بیماری گال گرفتند و برای اینکه بتوانند سر پست نگهبانی بدهند، آنقدر تنشان را میخاراندند که از پوستشان خون میآمد.
روز۲۵ مرداد سال ۱۳۶۹ که رئیس سازمان صلیب سرخ برای تبادل اسرا به موصل یک آمد، درمقابل هیئت همراهش از ما پرسید: علت روحیه خوب شما که میتوانید راحت زندگی کنید، پینگپنگ و والیبال بازی کنید و... چیست؟ من بعداز جنگ جهانی دوم با جنگزدگانی روبهرو بودهام که بیشترشان از سختیهای آن روانی شدند.
ما در پاسخ به او گفتیم علت فقط در شیعهبودن ما و ایمان به امامان معصوم (ع) است. الان هم من همین را میگویم. اسارت و سختیهایش ما را آبدیده و دربرابر مشکلات زندگی، مقاوم کرده است. بهتر است بگویم اسارت، دانشگاه بود.
اما گلهمان این است که به فراموشی سپرده شدهایم. متاسفانه در کشور ما به قانون عمل نمیکنند و حق آزادهها را نمیدهند. این را برای خودم نمیگویم. در حال حاضر زندگی خوبی دارم. درنظر بگیرید من شانزدهساله بود که به جبهه رفتم و بیستوششساله بودم که برگشتم. امثال من که بهترین سالهای عمرشان را در اسارت گذراندهاند، بسیار زیاد هستند که هنوز هم زندگی سختی را میگذرانند.
* این گزارش سه شنبه، ۲۶ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.